سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه بنده ای از امّت من برادرش را در راه خدابه لطفی بنوازد، خداوند، خدمتگزاران بهشت را به خدمتش در خواهد آورد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :152
بازدید دیروز :27
کل بازدید :277361
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/9/4
11:49 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب upturn یعنی تغییر مطلوب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش

 

زاهدی گوید: پاسخ چهار تن مرا سخت تکان داد... اوّل: مردی فاسد از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌: ای شیخ ! خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود...؟! دوّم: مستی دیدم که اُفتان و خیزان راه می‌رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادّعا قدم ثابت کرده‌ای...؟! سوّم: کودکی دیدم چراغی در دست، به او گفتم: این روشنایی از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت: تو که شارع شهری بگو این روشنایی کجا رفت...؟! چهارم: زنی بسیار زیبا چهره درحال خشم از شوهرش شکایت می‌نمود. به او گفتم: اوّل رویت را بپوشان بعد با من سخن بگو. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...؟!